جنگ نرم

جنگ نرم یعنى ایجاد تردید در دلها و ذهنهاى مردم

جنگ نرم

جنگ نرم یعنى ایجاد تردید در دلها و ذهنهاى مردم

سلام
وبلاگ جنگ نرم برای مبارزه با دشمنان ساخته شد این وبلاگ در محوریت جنگ نرم کار می کند تا با دشمنان ایران اسلامی مبارزه کند ، عکس و مکث را هم نگاه کنید .در ضمن هر روز این وبلاگ بروز می شود.
با تشکر

بایگانی
پیوندهای روزانه
خاطره سه

درس خمپاره

    کلاس آموزش رزمی داشتیم. درس خمپاره و انواع آن. مربی یکی از آنها را بالا گرفته بود و توضیح می داد:

    اینکه می بینید، اینقدر شازده است و مؤدب و سر به زیر، جناب خمپاره 120 است. خیلی آقاست. وقتی می آید پیشاپیش خبر می کند، پیک می فرستد، سوت می زند که برادر سرت را ببر داخل سنگر من آمدم، خورد و مرد پای من نیست، نگویید نگفتید!

    سپس آن را گذاشت زمین و خمپاره دیگری را برداشت و گفت: این هم که فکر می کنم معرف حضور آقایان هست. نیازی به توضیح ندارد، کسی که او را نمی شناسد خواجه شیراز است. همه جا جلوتر از شما و پشت سر شما در خدمتگزاری حاضر است. شرفیاب که می شوند محضرتان به عرض ملوکانه می رسانند منتها دیگر فرصت نمی دهند که شما به زحمت بیفتید و این طرف و آن طرف دنبال سوراخ موش بگردید! با اسکورتشان همزمان می رسند.

    نوبت به خمپاره 60 رسید، خمپاره ای نقلی و تو دل برو، خجالتی، با حجب  حیاء، آرام و بی سر و صدا. دلت می خواست آن را درسته قورت بدهی. اینقدر شیرین و ملیح بود: بله، این هم حضرت والا «شیخ اجل»، «اگر منو گرفتی»، «سر بزنگاه»، «خمپاره جیبی» خودمان 60 عزیز است. عادت عجیبی دارد، اهل هیچ تشریفاتی نیست. اصلاً نمی فهمی کی می آید کی می رود. یک وقت دست می کنی در جیبت تخمه آفتابگردان برداری می بینی، اِ آنجاست! مرد عمل است. بر عکس سایرین اهل شعار نیست. کاری را که نکرده نمی گوید که کرده ام. می گوید ما وظیفه مان را انجام می دهیم، بعداً خود به خود خبرش منتشر می شود. هیاهو نمی کند که من می خواهم بیایم. یا در راه هستم و تا چند لحظه دیگر می رسم. می گوید کار است دیگر آمد و نشد بیایم، چرا حرف پیش بزنیم برای همین شما هیچ وقت نمی توانید از وجود و حضور او با خبر بشوید. اول می گوید بمب! بعد معلوم می شود خمپاره 60 بوده است.


خاطره دو
نماز شب پرماجرا


سرش می‌رفت نماز شبش نمی‌رفت. هر ساعتی برای قضای حاجت برمی‌خواستیم،
در حال راز و نیاز و سوز و گداز بود. گریه می‌کرد مثل ابر بهار،
 با بچه‌ها صحبت کردیم. باید یه فکر چاره‌ای می‌افتادیم، راستش حسودیمان می‌شد.
ما نماز صبح را هم زورمان می‌آمد بخوانیم، آن وقت او نافله بجا می‌آورد.
تصمیم‌مان را عملی کردیم. در فرصتی که به خواب عمیقی فرو رفته بود،
یک پای او را به جعبه‌ی مهمات که پر از ظرف قاشق و چنگال بود گره زدیم.
بنده ی خدا از همه جا بی‌خبر، نیمه شب از جایش برمی‌خیزد که برود تجدید وضو کند،
تمام آن وسایل که به هیچ چیز گیر نبود، با اشاره‌ای فرو می‌ریزد روی دست و پایش.
تا به خود بجنبد از سر و صدای آن‌ها همه سراسیمه از جا برخاستیم
و خودمان را زدیم به بی‌خبری:
«برادر نصف شبی معلوم است چه کار می‌کنی؟» دیگری: «چرا مردم‌آزاری می‌کنی؟»
آن یکی: «آخر این چه نمازی است که می‌خوانی؟» و از این حرف‌ها...!

خاطره یک
http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/24183/smps.jpg
خاطره‌ای از ماجرای مجادله‌ی کمونیست‌ها با آیت‌الله خامنه‌ای

فتنه کارخانه جنرال!

|خاطره‌ای از آقای اسدالله بادامچیان، درباره‌ی ماجرای مجادله‌ی کمونیست‌ها با آیت‌الله خامنه‌ای در روزهای منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی ایران|
در روزهای هجدهم و نوزدهم بهمن‌ماه ۵۷ و در اوج روزهایی که پیروزی انقلاب نزدیک بود، کمونیست‌ها از این‌که انقلاب اسلامی به پیروزی برسد احساس نگرانی کردند. لذا درصدد برآمدند با رژیم شاه بسازند و نگذارند انقلاب به پیروزی برسد. طبیعتاً رژیم شاه در موقعیتی نبود که بتواند خود را حفظ کند. بنابراین این‌ها درصدد برآمدند در جریان انقلاب اغتشاش ایجاد کنند. آن‌ها در کارخانه‌ی «جنرال» در جاده‌ی کرج جمع شدند و کارگرها را جمع کردند تا با فریب آن‌ها و همراهی عده‌ای از کمونیست‌ها به طرف تهران حرکت کنند و در آن روزهایی که وحدت لازم بود، درگیری ایجاد کنند و از درون مردم علیه خود مردم خرابکاری کنند. امید داشتند که در آن موقعیت بتوانند تعداد قابل توجهی را جمع کنند.

خواندن خاطره


نظرات  (۱)

۱۵ اسفند ۹۲ ، ۲۰:۲۳ علیرضا نکوئی ایگدر
این قسمت وبلاگتون خوبه
پاسخ:
ممنون از اینکه نظر دادید

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی